نصیحت کودکانه
بچه که بودم ؛عاشق برنامه کودک بودم روزی دریکی از این برنامه ها درباره مضرات سیگار صحبت میکردند .
مدتی از آن روز گذشت روزی عمویم به خانه ما آمد ، وسیگاری روشن کرد ومن چون آن برنامه رادیده بودم، دور از چشم بقیه او را صدا کردم وبه اتاقی راهنماییش کردم وبه زبان کودکی خودم به او گفتم:
سیگارنکش برات ضرر داره سرطان می گیری ومیمیری.
اوهمین طور هاج...و...واج نگاهم کرد که چرا این بچه به این کوچیکی منو نصیحت میکنه!...!
اگر واقعاً می گویند دوران جوانی خاطره دارد،راست گفتند،چون وقتی اسم معلم و شاگرد می آید همیشه خاطرات دوران دبیرستان برایم تداعی می شود؛ ونا خدا گاه آلبوم خا طرا تم ورق میخورد وعکسی ازمعلم عزیزم آقای زرنگار درذهنم تجسم می شود .
ایشان شخصیت خوبی داشتند؛آرام ومتین ،ساده و...
وقتی مبصریادش میرفت برپا رااعلام کند معلم وارد کلاس می شد و با کوچک ترین گچ روی زمین این شعر زیبا را با خطی خوش روی تخته سیاه می نوشت.
ساحل افتاده گفت:گرچه بسی زیستم
آه نَه معلوم شد؛ هیچ که من کیستم
موج ِز خود رفته ای تیز خرامید وگفت:
هست اگر میروم گر نروم نیستم
سکوت به کلاس برمی گشت ومعلم درسش را آغاز میکرد، با وجود اینکه سالها از این موضوع میگذرد ولی تجسم زیبای این شعر ومعلم همیشه درذهن من حک شده است به امید اینکه معلمین این زمان همانند معلم من نمونه یک انسان کامل و الگوی اخلاق باشند.